تو نیکی می کن و در دجله انداز
یکی بود یکی نبود . پادشاهی بود به نام متوکل . متوکل پسری داشت به اسم فتح ، متوکل پسرش را خیلی دوست داشت و برایش معلم گرفته بود تا با سواد شود . به یک نظامی دستور داده بود تا تیراندازی یاد بدهد و یک نفر هم به او شنا را آموزش بدهد . یک روز مربی شنا فتح را به کنار رود دجله برد تا شنا یادش بدهد مدتی در آب بود . از آب بازی کردن خوشش آمده بود به استاد گفت : من کی می توانم مثل شما شنا کنم؟ به نقل از وبلاگ http://mystoriesandwords.blogfa.com
مربی گفت : «زیاد طول نمی کشد ، اگر هر روز تمرین کنی ، شناگر خوبی می شوی» دو سه روزی فتح تمرین کرد بالاخره یک روز تا سر مربی اش به کار دیگری گرم شد ، شناکنان به وسط رود دجله رفت . آب فتح را با خودش برده بود .
خبر به گوش متوکل رسید به دستور او شناگران زیادی به دنبال فتح خودشان را به آب زدند اما فایده ای نداشت . آب فتح را برد . فتح که می دید قدرت مبارزه ندارد خود را رها کرد و به آب سپرد تا در جایی دور افتاده به تنه ای درخت بزرگی برخورد کرد . فتح خودش را به تنه درخت رساند و روی آن نشست . شناگران هم چنان به دنبال او می گشتند تا اینکه او را پیدا کردند و نزد متوکل بردند . متوکل دستور داد برای پسرش غذا بیاورند . فتح خندید و گفت : نه پدر ، من نه گرسنه هستم نه تشنه ، در این یک هفته هر روز هم آب می خوردم و هم یک قرص نان که در یک سینی چوبی برایم آب می آورد . روی نان ها نوشته بود «حسین اسکاف» متوکل تعجب کرد دستور داد به دنبال این نام بگردند و او را نزد متوکل ببرند . حسین اسکاف را پیدا کردند .
متوکل به او گفت : «تو هر روز یک قرص نان را در یک سینی چوبی به آب می انداختی ! چرا این کار را می کردی؟» حسین اسکاف گفت: از قدیم شنیده بودم که اگر نیکی کنی به پاداش می رسی . با خودم گفتم: شاید گرسنه ای به این نان نیاز داشته باشد یا پرندگانی گرسنه آن را بخورند
متوکل خندید و گفت: «تو نیکی کرده ای و در دجله انداخته ای ، حالا هم پاداشش را می بینی» دستور داد از خزانه طلا و جواهرات زیادی به او هدیه کنند .
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که نیکی کننده پاداشش را خواهد گرفت می گویند "تو نیکی می کنی و در دجله انداز"